چرا هميشه منو نگاه مي کرد؟

محمد رضا حلواگر
halvagar@yahoo.com

چرا هميشه منو نگاه مي کرد؟


محمد رضا حلواگر

بارون قطع شده بود , اتاق مثل طويله سرد و تاريک بود , من تنها نشسته بودم , معصومه ديگه نفس نمي کشيد , من پدرش نبودم , اما چه فرقي مي کرد , هيچ وقت فکر نمي کردم پدرش هستم يا نه , پنج سالش بود .
حالم خوب نيست , سرم قد يه بالون بزرگ شده , همش به خاطر سرماست.
اگه زنده بود بازم کتکش مي زدم , صبحها که بيدار مي شدم هنوز خواب بود , بعضي وقتها تو صورتش دقيق مي شدم چشم و ابروش حالت اخم داشت حتي لباش جلو اومده بود انگار با همه قهر بود , ايا واقعا خوابيده بود ؟ هميشه فکر مي کنم خودشو به خواب مي زد , اما منيژه مي گفت خوابيده .
چرا خودشو به خواب مي زد ؟ , بلندش مي کردم , کاش رختخوابشو خيس کرده باشه و رختخوابش مثل هميشه خيس بود موهاي سياهشو مي گرفتم مي کشيدمش از رختخواب بيرون.
اولا وحشت مي کرد حتي نمي تونست گريه کنه با انبردست مي زدمش نمي دونست چه گناهي کرده نمي دونست گناه چيه . يه دفه گريه هم کرد من هي ميزدمش , از خود بيخود مي شدم .
مشتي يدالله ميگه فقط آدم ديوونه يه الف بچه رو واسه خيس کردن جاش شکنجه ميده , اما به اون ربطي نداره .
وقتي مي زدمش دستشو به طرف منيژه دراز مي کرد و فقط اونو نگاه مي کرد اما منيژه هم مي زدش , منيژه مادرش بود , يکسال پيش باهاش ازدواج کردم . خوش بر و رو بود . شايد اگه معصومه نبود زودتر از اينا ازدواج مي‌کرد مي دونست بچه مزاحمه , خيال مي کرد اعصابم به خاطر معصومه خرابه , مي گفت دوستت دارم , شبها هميشه اينو تو گوشم تکرار مي کرد , اما من مي دونستم که معصومه داره مارو نگاه مي کنه . منيژه زندگيش خيلي سخت بود , مي گفت ازکوچکي روي خوش نديده , از همه دنيا متنفر بود و بيشتر از همه از شوهر قبليش , منو هم دوست نداشت , وقتي معصومه رو ميزد متوجه شدم , به من نياز داشت , آخه زندگيش خيلي سخت بود .
من ميدونم که نبايد بچه هارو کتک زد , کوچيک که بودم يه آلو دزديدم , آقام دستامو بست و رو پشتم اتو کشيد , نمي فهميدم چرا اين کارو مي کنه , نمي دونستم چه کار کردم , فقط مي دونستم دوستم ندارن . شبها تو طويله گريه مي کردم يواشکي گريه مي کردم اونجا سرد و تاريک بود اما معصومه گريه نمي کرد , آخرا فقط منو نگاه مي کرد. حتي دزدي هم نمي کرد.
منيژه شبها تو گوشم مي گفت دوستت دارم . اما دروغ ميگفت , بغلم مي کرد , اونو دور مي کردم , مي گفتم معصومه بيداره , داره مارو مي بينه , حالش بد مي شد يواشکي گريه مي کرد بعد من مي خوابيدم. من دروغ نمي گفتم . معصومه هميشه بيدار مي موند تا منو ببينه , من بدم مي اومد صبح بازم با انبردست . . .
منيژه نمي گذاشت تا دوازده شب بخوابه , بلندش مي کرد , مي گفت به کار خونه برس . اما اينکه خونه نبود , طويله بود .
يه بار آقام منو از سقف طويله آويزون کرد , خودش روبروم نشست , داشت سيگارشو مي پيچيد من گريه مي کردم دستام داشت کنده مي شد به دستاش نگاه کردم سياه بود , داشت سيگارشو مي پيچيد ميخواستم دلش به حالم بسوزه اما اون نگام مي کرد و مي گفت حروم زاده . . .
بلند شد , خيال کردم مي خواد دستامو باز کنه دستامو باز کرد اما دوباره بست حالا پام يه کمي به زمين مي رسيد , بعدش رفت منقلو آورد و با انبر زغالها رو جابجا کرد , گذاشت زير پام , چقدر داغ بود دستام داشت کنده مي شد, پاهام مي سوخت , شش سالم بود , آقام مي گفت : حروم زاده . . .
نمي دونستم حروم زاده يعني چي , فقط مي دونستم دوستم ندارن.
آقام آلوهارو مي ذاشت روي کرسي بعدش ميرفت . هميشه هفت تا آلو بود من يکي از اونارو مي خوردم.
من هنوزم دزدي مي کنم . اما نه براي آلو , دلم مي خواد کتک بخورم .
منيژه خياطي مي کرد خرج منو هم مي داد . من وقتي دزدي مي کردم با پولش کباب مي خريدم آلو هم مي خريدم معصومه آلو دوست داشت . دستاش کبود و کوچيک بود وقتي لقمه مي گرفت ازش متنفر بودم آلو هم مي خورد , مي خواستم بهش حمله کنم . چرا هميشه منو نگاه مي کرد ؟ کاش بازم جاشو خيس کنه.
حاج عباس بقال سر کوچه به منيژه گفته بود اگه پول برنجو ندي مامور ميارم .
منيژه به من مي گفت : کي برنجو بردي فروختي ؟ بهش گفته بود اگه پول نداري امشب بيا خونه رو تميز کن از پول برنج کم مي کنم .
منيژه ضجه مي زد . من نمي شنيدم , داشتم به معصومه نگاه مي کردم تو گوشه تاريک اتاق معصومه داشت با چوب کبريتا بازي مي کرد رو زمين دراز کشيده بود و با چوب کبريتا حرف مي زد دستاش کبود بود به زحمت مي تونست چوب کبريتا رو بلند کنه .
به منيژه گفتم برو بيرون . اولش نفهميد , داشت ضجه مي زد , گفتم برو بيرون . فکر کرد مي گم بره خونه حاج عباس , اما من نمي فهميدم . ساکت شده بود . همينطور منو نگاه مي کرد بلند شدم گيسشو گرفتم انداختمش بيرون .
معصومه ترسيده بود چوب کبريتارو گرفت تو مشتش و رفت گوشه تاريک اتاق , زانوهاشو بغل کرده بود . مطمئن بودم داره منو نگاه مي کنه . منيژه رفته بود , خودم صداي در حياطو شنيدم .
حالم خوب نيست چرا هميشه منو نگاه مي کنه .
سرم درد مي کرد حالم داشت به هم مي خورد صداي بارون زياد بود انگار توپ در مي کردن به طرف معصومه رفتم ديدم مي لرزه آخه اتاف مثل طويله سرد و ساکت بود . يادم اومد ده سالم که بود يه قناري دزديم هوا مثل اونشب تاريک بود بارون هم مي اومد . قناري خيس هي دست و پا مي زد قلبش تند تند ميزد يه راست رفتم تو طويله , سرشو گذاشتم رو زمين , تنش داغ و نرم بود يه سنگ گرفتم سرشو له کردم . اما بازم دست و پا مي زد.
چرا معصومه رفته بود گوشه تاريک اتاق ؟ حتما داشت منو نگاه مي کرد . زانوهاشو بغل کرده بود. هميشه اخم مي کرد حتي لباش هم جلو اومده بود با بي اعتمادي نگاهم کرد مي دونست دوسش ندارم چوب کبريتا هنوز تو دستش بود انگشتاش کبود بود . آروم آروم رفتم کنارش , خيال مي کرد مي خوام کتکش بزنم . چقدر خسته بودم . دستامو آروم دور گردنش بردم , انگار داشتم آلو مي دزديدم .
معصومه با بي اعتمادي نگاهم مي کرد انگار باهام قهر بود . چوب کبريتا کم کم روي فرش ميافتادن .
بارون قطع شده بود .
حالم خوب نيست .
حالم اصلا خوب نيست .
فکر مي کنم هنوزم داره منو نگاه مي کنه .

بر اساس گزارشي از يک کودک آزاري (روزنامه ايران , 18 آذر)


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30179< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي